دشت خــــاطـــرات

و آن چه می ماند، خــــــاطـــره هاست...!

دشت خــــاطـــرات

و آن چه می ماند، خــــــاطـــره هاست...!

دشت خــــاطـــرات

و کاش دوست داشتنمون اونقدر عمیق بود که با تلنگری فرو نریزه...کاش!

کارمند تازه وارد ...

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی در آمده بود. در اولین روز کاری خود ، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد : یک فنجان قهوه برای من بیاورید.

صدایی از آن طرف تلفن پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای . می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟

کارمند گفت : نه !

صدای آن طرف گفت : من مدیر اجرایی شرکت هستم  احمق !

بعد مکث کوتاهی، مرد کارمند  با لحنی حق به جانب گفت : و تو می دانی با کی داری حرف می زنی، بیچاره ؟!

مدیر اجرایی گفت :  نه

کارمند تازه وارد گفت : «  چه خوب  »  و سریع گوشی را گذاشت.



همه قدرت شما بستگی به این دارد که از این قدرت آگاهی داشته باشید .      چارلز هانل


  • نعمت الله ابراهیم زاده

نظرات  (۴)

سلام استاد عزیزم
خیلی باحال بود....افرین به زرنگیش......
در سالن غذا خوری دانشگاه،یک دانشجوی دختر که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.
پاسخ:
سلام ...... جالب بود ممنون .....
  • پدرام شاکری نوا
  • سلام استاد،
    جالب بود، ممنون :)
    پاسخ:
    ســـــــــــــــــــــــــــــلام بر پدرام عزیز ..........

    خواهش می کنم ...
    وری نایس
    پاسخ:
    ســــــــــــــــــــــــلام ................ خواهش می کنم !

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی