دل داشته باش
او روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن مجله کرد. در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.
زن جوان عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد « بهتر است ناراحت نشوم ، شاید من اشتباه کرده باشم . » ولی این ماجرا تکرار شد و هر بار که او یک بیسکویت بر می داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار ، او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت مانده بود، پیش خود فکر کرد « ببینم حالا ایم مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟! »
مرد آخرین بیسکویت را برداشت و نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگر خیلی پررویی می خواست. او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.آن زن مجله اش را بست، وسایلش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت ، از آنجا دور شد و به سمت ورودی اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل کیفش قرار دهد. ناگهان با کمال تعجب دید که بسته بیکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده !
خیلی شرمنده شد ! از خودش بدش آمد ...
یادش رفته بود بیسکویتی را که خریده بود داخل ساکش گذاشته است.
آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آنکه عصبانی و برآشفته باشد ... !
بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتنمند بمیریم ! "جانسون"
- ۹۳/۰۷/۲۵
جالب بود هر چند یه بار برای خودم هم اتفاق افتاد ولی طرفم کلی کتکم زد با اینکه بهش گفتم از قصد نخوردم.نمی دونم چرا این روز ها کسی حرف ادم حتی وقتی قسم هم میخوری رو باور نمیکنن و .....